شهر شیراز رنگ و بوی زمان تشییع شهدای دفاع مقدس گرفته بود و آماده میزبانی میشد. همه جا پر شده بود از بنر و تصاویر. ما منتظر بودیم. منتظر میزبانی از بانویی که اولین شهیده ایرانی راه قدس است و با آمدنش هم دنبال این بود که ما را از غرق شدن در زندگی روزمره جدا کند.
شهید دایره تأثیرگذاریاش بیشتر است. برای همین است که هر کس به سمت او بیاید، به نوبهای با او گره میخورد. در مسیر مراسم تشییع هم قدم با مردم عزیز شیراز بودم. تصمیم گرفتم گفتوگویی کنم با افرادی که در این مراسم با شهیده هممسیر شدند؛ تا با شما مخاطبین خانه بهاری به اشتراک بذارم.
من دنبال تو میگشتم
خانمی تنها در یک گوشه شبستان نشسته بود، از فرم صورتش حس کردم باید حدوداً هم سن شهیده باشد. توجهم را به خودش جلب کرده بود، آرام آرام به سمت او رفتم اما اصلاً منتظر این اتفاق نبودم.
او گفت: بنده دوست بچگی شهیده کرباسی هستم.
این را شنیدم، حس کردم این من نیستم که مسیر را مشخص میکنم، خود شهیده دارد این گفتوگو ها را تعیین میکند. میگفت: 43 سال دارم و فرهنگیام. در دوران ابتدایی با شهیده کرباسی همکلاسی بودم؛ در واقع همبازی بودیم و خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم.
زمان زیادی گذشته و خاطرات دقیقی از ایشان یادم نیست اما همیشه مهر و محبتی که ایشان داشت در خاطرم هست. بسیار دختر مهربانی بودند. خانواده ایشان هم بسیار فرهیخته و قرآنی بودند.
پدرشان اهل مطالعه و خواندن تفسیر قرآن بودند. شهیده کرباسی و خواهرهایشان هم از همان بچگی به حفظ و تلاوت قرآن میپرداختند. همچنین به کسب علم و دانش اهمیت میدادند.
دائم اشک میریخت و دستانش را هم بهم گره زده بود و برای من از شهیده میگفت. «من خودم خیلی دوست داشتم بعد از دوران ابتدایی هم با هم همکلاسی باشیم اما تقدیر این بود که من در یک مدرسه دیگر تحصیل کنم و از هم جدا شدیم.
در دوران دبیرستان هم به صورت محدود یکدیگر را میدیدیم بعد از دانشگاه هم مسیرمان از هم جدا شد چون به دانشگاه متفاوت میرفتیم و ارتباط خانوادگی هم قطع شد.
بعد از ازدواجم شنیدم که ایشان لبنان ازدواج کردند ولی چون آن زمان شبکههای اجتماعی به این شکل نبود، دیگر نتوانستم راه ارتباطی با ایشان پیدا کنم و درگیر مسائل زندگی شدم. بعد از درگیریهای اخیر لبنان میخواستم خبری از ایشان پیدا کنم، به طوری که هفته قبل از این اتفاق، زیاد به ایشان فکر می کردم.
وقتی که خبر شهادتشان را شنیدم خیلی منقلب شدم. در دلم به ایشان گفتم من این مدت دنبال تو میگشتم و الآن خبرت را خیلی زیبا شنیدم. من او را گم کرده بودم و نشانی از ایشان نداشتم ولی حالا در و دیوار شهر پر از عکس و یاد او است. حس میکنم که خیلی زیبا پیدایش کردم.
ارتباط قلبی که با ایشان دارم زیباست. میدانم که او ما را میبیند و حرفهایی که این همه سال در دلم داشتم را میتوانم به او بگویم. اگر مشکلاتی داریم ایشان را واسطه قرار دهیم و بخواهیم که پیام ما را به خدا و اهل بیت برسانند.
به نظرم این شهادت تلنگریست که از این روزمرگی بیرون بیاییم، به این فکر کنیم که زندگی فقط خوردن و خوابیدن و روز را شب کردن نیست. باید به چیز بالاتری برای زندگی فکر کنیم، به این فکر کنیم که برای چه هدفی به این دنیا آمدیم؛ برای آخرتمان کاری کنیم و برای جامعه مفید باشیم.
من خودم تا الآن غافل بودم یک زندگی روزمره داشتم. شهیده باعث شد بخواهم تحولی در زندگیام ایجاد کنم و هدف بالاتری برای زندگی داشتهباشم.»
در شب ظلمانیام ماه نشانم بده
بعد از مراسم کنار مزار شهیده ایستاده بود. از زیر چادرش، مانتو خاکی که داشت، نگاهم را جلب کرد. همراه با روسری سبز و گلپری که در دستش بود. آره او از اعضای خادم الشهدا بود که کنار مزار شهید ایستاده بود. در اینجا به روایت متفاوتی رسیدم. روایت از یک خدمت.
این طور شروع کرد: مرضیه رشیدی هستم، از اعضای خادم الشهدا که در مناطق راهیاننور و زمان تشییع شهدا در شهر، فرصت خدمت به شهدا را دارم. در آخرین برنامهای که داشتیم، بنده خادم بودم و مسئول ما به عنوان تشکر به ما خبر دادند که برای یک زیارت خصوصی و مختصر با شهیده کرباسی به سردخانه برویم. بچههای دیگر از جاهای مختلف شهر آمده بودند، گویی شهیده دعوت نامه داده بود.
حتی یک نفر که خادم موکبهای اربعین بود، به صورت اتفاقی یکی از خادمهای ما را ملاقات کرده بود و از این طریق از برنامه مطلع شد و آمد. یک زیارت خاص و دلچسب برای خود من بود که بعد از آن هم به مراسم مسجد دانشگاه شیراز رفتیم. با اتفاقات دیشب و توفیقی که شد در کنار شهیده کرباسی باشم، احساس کردم ایشان خواهر من هستند و حس نزدیکی عجیبی به ایشان پیدا کردم.
این خادم الشهید میگفت: صبح وقتی به بنده گفتند دیگر لازم نیست در اینجا بایستی و شخص دیگری جایگزین شده بنده با اینکه اصلاً آدم احساساتی نیستم، انقدر دلم شکست که به گریه افتادم و با خودم گفتم چرا دارند من را از شهیده جدا میکنند، معلوم نیست چهکاری کردم که توفیق خادمی از من سلب شد و اینقدر بیوقفه گریه کردم که دوستان اجازه دادند مجدد در کنار مکان تدفین ایشان بایستم و خادم باشم.
از دیشب تا امروز که این ارتباط شکل گرفت، دائم ورد زبانم این شعر بود: ای که مرا خواندهای راه نشانم بده/ در شب ظلمانیام ماه نشانم بده
دست شهید در دنیا و آخرت بسیار باز است و ایشان میتواند بسیار از ما دستگیری کند. ما به عنوان خادم الشهید باید از ایشان الگو بگیریم، سبک زندگیمان را با شهدا تنظیم کنیم. به قولی باید مثل شهدا زندگی کنی تا شهید شوی. امیدوارم که ایشان به عنوان یک خواهر کوچکتر به من نگاه کند و دست من را هم بگیرد.
برای من اینکه در کنار همسرشان شهید شدند و به گفته پسرشان در طول زندگی هم عاشق هم بودند، در کنار هم رشد کردند و دست در دست هم شهید شدند، جالب بود و من را جذب کرد. این ارتباطی که ما با لبنان و فلسطین داریم برای من بسیار با ارزش است.
مأموریت شما کنسل است!
صدای مداح مراسم آشنا بود. به نظرم رسید که حال یک مداح که از میان مداحان زیاد این شهر انتخاب شده است برای این مراسم باید شنیدنی باشد. قاسم زارع را پیدا کردم و به سراغ او رفتم.
او به این صورت روایت میکرد: در خصوص شهیده کرباسی من از قبل شناختی راجع به ایشان نداشتم ولی اینکه شنیدم در لبنان و در کنار همسرشان شهید شدند، خیلی برایم جالب بود و دنبال این بودم ببینم چه اتفاقی افتاده است و بتوانم یک چیزی از ایشان بدست بیاورم.
حقیقتاً خیلی مشتاق بودم خانواده ایشان را ببینم تا اینکه به صورت خیلی اتفاقی به من تماس گرفتند و گفتند شما دعوت شدید برای مراسم تشیع این شهیده که بیایید و مداحی کنید.
قرار بود در آن روز، من مأموریت خارج از شهر باشم.گفتم اجازه دهید با محل کار صحبت کنم ببینم چه اتفاقی میافتد. آمدم محل کار قبل از اینکه بخواهم مطلبم را بگویم، گفتند آقای زارع مأموریت روز یکشنبه موکول شده به سهشنبه و مأموریت شما کنسل است؛ ان شاءالله سهشنبه تشریف ببرید.
من حقیقتاً خیلی خوشحال شدم و خدا لطف کرد توفیق پیدا کردم بیایم برای این شهیده عزیز خانم کرباسی مداحی کنم و خیلی اتفاقی وقتی روی سن رفتم تا مداحی داخل حرم شاهچراغ را انجام دهم دیدم خانواده ایشان هم آمدند. پدر و فرزندانشان و چند نفر از اقوام لبنانی.
خیلی برایم عجیب بود. اتفاق دیگری که افتاد من یک گره در کارم افتاده بود و چندین هفته بود که درگیر بودم، دیروز بلافاصله بعد از مراسم تشیع شهید تا حدودی گره کارم باز شد و یک روز بعد از تشیع یعنی امروز به طور کامل کارم حل شد.
جزء محدود برنامههایی بود که خودم رفتم برای شهیده و خیلی لذت بردم. گاهاً در این مراسمات اتفاقاتی میافتاد که نارضایتی پیش میآمد ولی الحمدالله برای این شهیده به این صورت نبود.