مرجان دُرعلی همسر شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی، تعریف میکند: «وقتی بهش گفتم «داری پدر میشی.»، بال درآورد.
بر خلاف من که خیلی یخ برخورد کردم. گیج بودم؛ نه خوشحال، نه ناراحت.
پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را از اصفهان رساند یزد. با جعبه کیک وارد شد، زنگ زد به پدر و مادرش مژدگانی داد.
اهل بریز و بپاش که بود، چند برابر هم شد. از چیزهایی که خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد. از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتورسواری.
با موتور من را میبرد هیئت. حتی در تهران با موتور عمویش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا(س). هر کس میشنید کلی بدوبیراه بارمان میکرد که «مگه دیوونه شدین؟ میخواین دستی دستی بچهتون رو به کشتن بدین؟»
حتی نقشه کشیدیم بیسروصدا برویم قم، پدرش بو برد و مخالفت کرد. پشت موتور میخواند و سینه میزد. حال و هوای شیرینی بود. دوست داشتم.تمام چلههایی را که در کتاب ریحانه بهشتی آمده، پابهپای من انجام میداد. بهش میگفتم: «این دستورات برای مادر بچهس!» میگفت: «خب منم پدرشم. جای دوری نمیره که.»
خیلی مواظب خوردنم بود؛ اینکه هر چیزی را از دست هر کسی نخورم. اگر میفهمید مال شبههناکی خوردهام، زود میرفت رد مظالم میداد.»
منبع: کتاب «قصه دلبری» به قلم محمدعلی جعفری