انگار زمان برگشته به چهل و اندی سال پیش همان روزهایی که عزیزکردههای زنان سرزمینم در شلمچه، هویزه، مریوان، بانه و… ایستادند و ایستادگی کردند، انگار این جمعی که میبینی جمع همان زنان است که کیپ تا کیپ در مسجدها مینشستند و ساعتها رج میزدند تا آن کلاف بافتنی بشود کلاه و شالگردن و جوراب برای رزمندهها، برای گرمشدن جگرگوشههایی که در جبهه دارند و سرمای استخوانسوز کردستان امانشان را بریده. اما برای این زنانی که یک گام عقبتر در پشتجبههها، همیشه قوت قلب رزمندهها بودند، فرقی ندارد ایران یا لبنان، پسران و همسرانشان یا برادرانی از حزبالله، هر کجا که پرچم مقاومت بالا باشد و رزمندهای زیر سایه اسلام دل به آتش بزند آنها هم هستند. گواهش هم زنی مثل صفورا چوپانی بانویی که از جبهههای جنگ ایران تا لبنان خانهاش همیشه سنگر مقاومت بوده است.
خانهای که سالهاست سنگر است
از همان روزهای اوایل پیروزی انقلاب که حاجآقا به خواستگاریاش آمد با او شرط کرد که همیشه و هرکجا که خانه گرفتند باید یک اتاق بزرگ از خانهشان را وقف کارهای فرهنگی و اجتماعی کنند، مثل حالا که سالهاست یکطبقه خانهشان محفل گردهمایی خانمهای محله است و چشم امید اهالی. خانهای باصفا در یکی از محلههای قزوین که از صبح تا شب درش به روی مردم گشوده است. حاجآقا با اینکه شغل سادهای داشت و فرهنگی بود اما هیچوقت مخالفت کرد. صفورا خانم برای خانمها کلاس قرآن میگذاشت، هیئت هفتگی برگزار میکرد، همسایههای کمبرخوردار و نیازمند را شناسایی میکرد و هر چند وقت یکبار کیسههای ارزاق به خانهشان میفرستاد. دل جوانهای محله را به همدیگر جوش میداد و واسطه ازدواجشان میشد، بین هرکسی اختلاف پیش میآمد اولین نفر در خانه آنها را میزدند و صفورا خانم را برای پادرمیانی میبردند.روزهای جنگ تحمیلی حاجآقا در جبهه بود و خانهشان هم مثل همیشه سنگر مقاومت. خانمهای اهل محل دور هم جمع میشدند آش نذری درست میکردند. خشکبار برای رزمندهها بستهبندی میکردند، ختم صلوات میگرفتند و دور هم میل میزدند و جوراب میبافتند. جورابهایی که مونس رزمندهها در سرمای شبهای کردستان بود صفورا خانم جوراببافی را از مادرش یاد گرفته بود و دخترهایش هم از او؛ همیشه در صحنه بودن را از مادرانشان به ارث بردهاند.
کلافهای کاموا هم خرج مقاومت میشوند
خانهشان مثل قدیم محل رفتوآمد اهالی است و چشم امید همسایهها با این تفاوت که حالا دخترهای صفوراخانم بزرگ شدهاند و هر کدام گوشهای از کار را به عهده گرفتهاند. فاطمه رخ افروز یکی از دختران این خانواده است. دختری که روایت ایده نوستالژیاش برای یاری مردم لبنان موضوع گفتوگوی امروز ما است. از ۷ اکتبر سال پیش وقتی شانههای جهان تکان خورد و هر آدم آزادهای تریبون نشاندادن مظلومیت فلسطین شد، پایگاه خانوادگی آنها هم دستبهکار شد. هیئتهای هفتگیشان از آن به بعد شد شرح روضه غزه، سخنرانیهای مجلس حول محور مقاومت میچرخید و آخر دورهمیهایشان ختم میشد به جهاد تبیین و پاسخ به شبهات در این باره.البته خانم رخ فزونی از نسل جوان هم غافل نشد و پای روشنگریهایش را درباره مردم فلسطین تا پاتوق جوانترها و نوجوانها هم کشاند و دنباله کار فرهنگیشان را به پارکها و کافهها برد تا گوشهای نویی برای واقعیتها پیدا کند.
بعد از فرمان آقا که فرمودند «بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند». فاطمه زیاد فکر کرد که در خانهشان همانجایی که همیشه سنگر مقاومت بوده چه باید بکنند؟! خبر داشت زنها طلا و پول هدیه میکنند به مردم لبنان اما او به فکر امکان و امکانات آنهایی بود که کمبضاعتتر بودند. دلش نمیخواست آنها بهخاطر شرایط مالیشان تصور کنند برای اجرای این فرمان، کاری از دستشان بر نمیآید.به جز آن دوست داشت شروعکننده جریانی باشد که مردم را درگیر مقاومت کند. مثل بافتنیهایی که هر رجش آدم را یاد آوارههای مظلومی میاندازد که حتی فرصت نکردند یکدست لباس با خود از خانهشان بیاورند. آوارههایی که موشکهای اسرائیلی از خانه و زندگیشان هیچچیز باقی نگذاشتهاند.
پویش دلبافتهها و لباسهایی که گرمی دل و جان رزمندگان است
چند روزی بود که فاطمه با خودش کلنجار میرفت که چه باید بکند؟! مثل همیشه پناه برد به خاطرات مادرش و یاد روزهایی افتاد که خانهشان شده بود شبیه کارخانه جوراببافی و ۸ سال تمام خانمها در خانهشان جمع میشدند و نخهای بافتنی را به هم وصله و پینه میکردند تا تبدیل به لباس گرم برای رزمندگان شود. وقتی به خانمهای محله اعلام کرد قرار است برای رزمندگان لبنانی لباس گرم ببافند خانهشان از همیشه شلوغتر شد. هرکه فکرش را میکرد و هر که فکرش را نمیکرد آمده بود. حتی آنها که به قول او ظاهرشان متفاوت است و دلشان همراه. فاطمه خانم برایم میگوید: « دلم میخواست یک حرکت اجتماعی به پا شود و خانمها کنشگر باشند، نه اینکه کمک به لبنان صرفاً مشروط به این باشد که توان مالی دارند یا خیر؟! برای همین پویش دل بافتهها را کلید زدم. خیالم از کارهای هماهنگی فرستادن بافتنیها که راحت شد چند کلاف نخ کاموا و چند میل خریدم تا در هیئت هفتگیمان چراغ شروع کار را روشن کنیم. بااینحال آن روز خانمها خودشان هم دستخالی نیامده بودند، کلاف و میل و… آورده بودند تا بهاندازه تاروپود کلاه رزمندهای در مقاومت سهم داشته باشند.»
از خاطرات نابی میپرسم که در جمع دل بافتهها اتفاق میافتد از حرفهایی که بین تارهای بافتنیها ردوبدل میشود. فاطمه خانم هم برایم از شوق دهه هشتادی و دهه نودیها میگوید از دخترانی که زانو به زانوی موسپیدها مینشینند و فوتوفن بافتنی را یاد میگیرند تا اولین دلبافتههایشان را راهی لبنان کنند. از لباسهایی میگوید که بارها شکافته و دوباره بافته میشوند تا بهترین باشند. از موسپیدانی که خاطرات روزهای جوانیشان زنده شده است و انگار برگشتهاند به چهل و اندی سال پیش.صحبتهای فاطمه خانم به انتها میرسد و من به این فکر میکنم که چه نام قشنگی برای پویششان انتخاب کردهاند، دل بافتهها! واقعاً همکار دست نیست کار دل است، دست هر چقدر هنرنمایی کند و ظرافت به خرج بدهد باز دل است که گره کور میخورد به تاروپود لباس بافتنیشان و گرمای جان و تن رزمندهها میشود. دل است که کیلومترها دورتر از جنگ، اینطور میکشاندت پشتجبههها و بهراستی جبههای که چنین زنانی پشت و پشتوانه او هستند هیچوقت شکست نخواهد خورد! گواهش هم دفاع مقدسی که ۸ سال طول کشید و خون گرفت اما خاک نه!