قطرههایی داغ روی لبهایش میچکند. چشمهایش را با تقلا باز میکند. همهجا تاریک است و قطرهها بالای لبش جمع شدهاند. زبانش را درمیآوَرَد و با وسواس قطرهها را لیس میزند. خون است! خونی که آرامآرام دارد دلمه میبندد و لخته میشود. بدنش یکهو مورمور میشود. با وحشت میخواهد دستهایش را بلند کند اما به زمین دوخته شدهاند. زور میزند تا شاید پاهایش تکان بخورند اما آنها هم سفت به زمین چسبیدهاند. قلبش تندتند میکوبد و استخوانهای سینهاش را بالا میزند. سعی میکند آخرین لحظهای که بیدار بود را به یاد بیاوَرد
شب بود؛ بدون برق. بوی تند باروت با تلخی بوی گوشت سوخته آدمیزاد عوقشان را درآورده بود. زنبرادر پا به ماهش اتاق نیمهتاریک را با نالههایی خفیف اما پیوسته، میرفت و میآمد و استفراغهای تازهاش روی استفراغهای قدیمی خشک میشد. وقت زایمانش نزدیک بود و دستهای ظریف و کشیدهاش را دور کمرش حلقه کرده بود و از درد، لبهایش را با دندانهایش میگزید: «رَنیم، تا صبح اگه موشکها ما رو نکُشن به دنیا میاد!»
از خانواده فقط خودشان مانده بودند و آن جنین هشت ماه و بیست و هفتروزه. از هفتم اکتبر سال گذشته که طوفان الاقصی شروع شد تا به همین لحظه که خون بالای لبهای رنیم دلمه بسته بود، تمام اعضای ۹۰۲ خانواده فلسطینی، از کوچک تا بزرگ، به قتل رسیده بود. یک هزار و ۳۶۴ خانواده هم تمام اعضایشان به جز هر کدام یک نفر به قتل رسیده بود و ۳ هزار و ۴۷۲ خانواده بودند که همه اعضای خانوادهشان به جز هر کدام دو نفر به قتل رسیده بود؛ درست مثل خانواده رنیم و زنبرادرش که از طایفه آنها به جز این دو زن، کسی نمانده بود تا چراغی در خانهشان روشن کند.
آپارتمانشان تاریکتر از آن بود که باریکهای از نور بتواند وضعیت جنین زنبرادر رنیم را مشخص کند. هر چقدر که زمان میگذشت نالههایش فریادتر میشد. رنیم دستپاچه بود. تا قبل از تمامشدن جیره آب و نانشان، توی سطل شکستهای که از خانه همسایه برداشته بودند دستشویی میکردند و آن شب، بوی مدفوع و ادرارِ مانده، از همیشه نامطبوعتر شده بود. رنیم دستهای زخمی زنبرادرش را گرفت: «اگه وقت به دنیا اومدنش رسید چیکار کنم لیالی؟»
لیالی آب دهنش را قورت داد و سنگ لبه تیزی را از روی کف اتاق برداشت: «شکمم رو محکم فشار بده و وقتی بچه بیرون زد، بندنافش رو با این سنگ بِبُر!»
قصهی زایمانهای زیر آوار و بریدن بندناف با هر چیزی که دم دست بود، برای رنیم و لیالی تازگی نداشت. تمام زنان نوار غزه، اینطور زایمان کرده بودند و طبق آخرین اعلام بخش زنان سازمان ملل، در خوشبینانهترین حالت، حداقل ۵۵۷ هزار زن در غزه با ناامنی شدید غذایی مواجهاند که نگرانکنندهترین وضعیت مربوط به مادران و زنان بالغ است که مسئولیتهای مراقبتی و خانگی را در چادرها و پناهگاههای موقت به عهده دارند.
رنیم سنگ را محکم توی مشت دست راستش فشار داد و با دست چپش پاهای لیالی را ماساژ میداد که دیگر نفهمید چه شد. اول صدای سوت مانندی پیچید. بعد یک نور تند توی چشمهایش خورد و آخر هم با مزهی قطرههای خونی که روی لبهایش میچکید از خواب بیدار شد و حالا او کجاست؟رنیم ترسیده. تمام شب گذشته را به یاد آورده و احساس درد آرامآرام خودش را توی تنش بالا میکشد. انگار با یک تریلر سنگین از روی استخوانهایش رد شدهاند. خون، از بالای سرش، همچنان روی لبهایش میچکد و مجبور است با زبان پسش بزند. حالت تهوع دارد. بلند داد میزند: «کمک! کمک! لیالی صدام رو میشنوی؟» هیچ صدایی نمیآید. آوارها رنیم و لیالی را در خودشان فروبلعیدهاند. مثل خیلیهای دیگر که دارند زیر آوارهای غزه، ذرهذره جان میدهند. بر اساس بیانیههای رسمی وزارت بهداشت فلسطین، بیشتر از ۵۲ هزار فلسطینی هنوز زیر آوار و مفقودند و امکان بیرونکشیدن آنها نیست. رنیم، با تمام جانش فریاد میکشد.
کمکم روی سینه رنیم سبک میشود. «بارداره! بارداره! نیمه جونه! بکشیدش بالا!» لیالی را بالا میکشند. نفسها توی سینه حبس شده. لیالی مُرده اما جنین هشت ماه و بیست و هفتروزه برای زندهماندن دستوپا میزند. رنیم را کنار لیالی روی زمین میخوابانند.
سنگ لبه تیز هنوز توی مشتش است! جنین به دنیا آمده و رنیم، همانطور که شب آخر و قبل از زیر آوار رفتن با موشکهای صهیونیستی به لیالی قول داد، بندناف جنین لیالی را میبُرد!
همه میخندند! «بچه سالمه! زندهست!الحمدلله!» و لیالی، مثل بیشتر از ۱۰ هزار زن و مادری که زیر بمبارانهای صهیونیستی در غزه به قتل رسیدند، کشته میشود؛ چون صهیونیستها، جنینهای در شکمهای زنان غزهای را به «بمبهای ساعتی» تشبیه کردهاند. بمبهایی ساعتی که به دنیا میآیند، نفس میکشند، غذا میخورند، میدوند، میخندند، گریه میکنند، به مدرسه و دانشگاه میروند، و هر روز بیشتر از روز قبل قد میکشند تا یک روز توی صورت شیطان منفجر بشوند!
رنیم و نوزاد به دنیا آمده را به بیمارستان قدس منتقل میکنند. بمبها همچنان میزنند. هر لحظه چند تن تکهتکه میشود. رنیم تمام جانش را میاندازد توی پاهایش و برای بغلگرفتن تنها باقیماندهی خانوادهی چهل و چند نفرهاش روی پاهای زخمیاش میایستد: «تو چقدر زیبایی دختر کوچولوی ما. عمه اسمت رو میخواد بذاره «غزه»؛ دوسش داری؟» غزه، آرام خوابیده و عرق شیرینی روی پیشانی صورتیاش نشسته است. بمبها بیامان میکوبند. رنیم توی ماشینی که از جاده صلاحالدین به سمت چادرهای دیرالبلح میرود میپرد و برای فرار از تقدیر، به اردوگاه پناهنده میشود.
توی چادرهای دیرالبلح نشانهای از زندگی نیست. زنها لباسهای پاره را به هم وصله میزنند تا تنهای لخت بچهها را از آفتاب و سرمای مستقیم بپوشانند. رنیم، غزه را محکم توی بغلش فشار میدهد و زنها دورش حلقه میزنند: «نترس! مقاوم باش! ما هم مثل تو. کسی برامون نمونده. بزرگش کن. بلای جونشون میشه. زندهباد فلسطین. زندهباد وطن. زندهباد خون شهدا و قدس.»
رنیم با تعجب به صورتهای رنگورورفتهی زنهای چادرهای دیرالبلح خیره میشود. صدای عزاداری خیلیهایشان هنوز از چادرهای دور و نزدیک میآید اما هفتاد و پنج سال است که پابهپای مردانشان مقاومت کردهاند و خسته نشدهاند. زنان در غزه، تبدیل به ستونهای مدنیت اجتماعی و مقاومت ملی و مذهبیای شدهاند که فلسطین به قدرت موجود اما تماشانشدنی آنها سرپا مانده است.
اُم عوافی غزه را از دستهای باندپیچی شده رنیم میگیرد و توی گوشش اذان میگوید: «اجازه نده دختر برادرت ترس رو توی بغلت احساس کنه. قوی باش مثل فلسطین. با هر بادی تکون نخور. اگه تو دوروزه که تنها شدی من پنجاهساله که دیگه خانوادهای ندارم. یه روز یه موشک اسرائیلی خونههامون رو آوار کرد و تنها چیزی که برای من از خونوادهام موند خاطرههاشون بود. اما تو غزه رو داری. بزرگش کن. عروسش کن و بهش یاد بده که اون هم مادری باشه برای زنده موندن اسم مادرش فلسطین.»
زنهای اردوگاه دیرالبلح دور چادر غزه و رنیم جمع میشوند. تابوتهای سرد مردانشان را از دور میآورند اما آنها یکنفس کِل میکشند! زنی در آخرین چادر اردوگاه دارد با ناخنهایش روی زمین چنگ میزند. قرار است بمب ساعتی دیگری به دنیا بیاید! زنها میدوند و یکنفس کِل میکشند. اینجا، در کرانه باختری، در نوار سبز غزه، در احاطه نور قدس، هفتاد و پنج سال است که زنها، بمبهای ساعتی به دنیا میآورند! بمبهایی مثل شهید ابراهیم نابلسی و میلیونها جوان دیگر که چشم توی چشم شیطان، برای زندهماندن نام قدس، شهید میشوند.