خانه بهاری، در حال به تصویر کشیدن دنیای واقعی خانوادههایی هست که با وجود تمام مشکلات و ناراحتیهایشان اما با مهر و محبت کنار هم ایستادهاند. راضیه حسنشاهی دندانپزشک و مادر سه فرزند این بار ما را مهمان خانهی خود کرده است. در ادامه روایت او را میخوانیم.
صدای گریههای پشت سر هم حسین توی گوشم زنگ میزند. با عجله به سمتش میروم. دو دستش را مشتکرده کنار صورتش فشار میدهد. صورتش سرخ سرخ شده و گوشه چشمانش به اشک نشسته است. دوباره یاد صحبت پدرم میافتم که مگر نوزاد هم اشک دارد؟ و باز با تعجب میبینم که نوزاد بیستروزه من اشک دارد!
او را از روی گهوارهاش که گذاشتهام کنار هال، به آرامی بلند میکنم. هنوز عوارض زایمان همراهم است و سرعت عملم را میگیرد. روی مبل مینشینم و شیرش میدهم. برادر دو سالهاش طبق معمول آویزانم میشود و میخواهد به زور از پاهایم بالا برود و در آغوشم لم بدهد.
دستانم را حائلش میکنم و سعی میکنم توجهش را به تلویزیون روشن جلب کنم: «صالح، نینی! برو نینی رو نگاه کن!» عادت دارد برنامه کودک را نینی خطاب کند. ولی قاعدتاً این نینی برایش جذابتر از آن نینی است! دستش را روی سر حسین میکشد: «نینی نازی!» لبخند میزنم و تاییدش میکنم. بازهم تکرار میکند.
دفعه بعد حوصلهاش سر میرود و یک دسته از موهایش را محکم میکشد. جیغ حسین بالا میرود. با سرعت دستش را جدا میکنم و از جایم بلند میشوم. صالح نقنقی میکند و به حالت قهر روی زمین میغلتد. محلش نمیگذارم. حسین را بلند میکنم تا آروغش را بگیرم. صدای سبحان را از اتاق میشنوم که مثل همیشه بلند و کشدار فریاد میکشد: «مااااامااااان!» با دست بر سر خود میزنم. «چند دفعه بهت گفتم داد نزن! آروم! چیه؟» میخوام برم دستشویی بیا بشورم.»
آه از نهادم بلند میشود. دندانهایم را روی هم فشار میدهم. همین یکی را کم داشتم. این طفلک را کجا بگذارم تا مورد التفات آن پسرم قرار نگیرد. باشه برو میام. اگر یک نفر کمکحالم بود، همه چیز فرق میکرد. ولی چه کنم که پدرشان همیشهی خدا درگیر است. روزانه دوازده ساعت کار میکند و شب خسته و خُرد فقط برای صرف شام و خوابیدن به خانه میآید. علاوه بر اینها فعالیتهای جانبی و ورزشیاش هم سر جایش است.
همین میشود که روزهای جمعه هم باید تا دهِ شب چشمم به در بماند. خیلی سر نرفتنش با او صحبت کردم که نتیجهای نداشته است. صلواتی میفرستم و نوزاد را به آرامی روی گهوارهاش میگذارم و دعا میکنم گریه نکند. شکمم قار و قوری میکند. خیلی گرسنهام ولی هنوز فرصت نکردهام چیزی بخورم. به ساعت دیواری نگاه میکنم. ساعت ۲۱:۱۰ است. چیزی نمانده.
به امید خدا تا نهایت یک ساعت دیگر پدرشان میآید و دو تا هیولای بزرگتر را میبرد بخواباند! آن وقت من میتوانم غذایی بخورم و با آرامش به کارهای قبل خواب نوزادم بپردازم. با صدای دوباره سبحان به سمت دستشویی میروم. هنوز چیزی نگذشته که صدای گریه حسین بلند میشود. گریههایش شبیه ناخنی که رو تخته کشیده میشود، روی مغزم خط میاندازد.
با عجله دستهایم را میشویم و به هال برمیگردم. دوباره بغلش میگیرم و به سمت آشپزخانه میروم. همینطور که نوزاد را با یک دست بغل گرفتهام، با دست دیگرم وسایل مهدکودک فردای سبحان را آماده میکنم. صدای جیغ صالح به هال میکشاندم. «چندبار گفتم داداشتو کتک نزن؟»
«مامان اول خودش زد! حوصله شنیدن بهانههای همیشگیاش را ندارم و با چشمغرّه و تهدیدی قضیه را فیصله میدهم. برای چندمین بار به ساعت دیواری زل میزنم. چیزی به ساعت ده نمانده. دلم میخواهد گوشی را بردارم و با همسرم تماس بگیرم، هرچند میدانم دیر نکرده است. پس بیخیالش میشوم و به ادامه کارها میرسم. گوشیام زنگ میخورد. خودش است.
تلفن را برمیدارم: «سلام! اتفاقاً میخواستم بهت زنگ بزنم.» «آره راستش زنگ زدم بگم دست یکی از دوستام تو مسابقه فوتبال شکسته و باید باهاش برم بیمارستان. یه مقداری دیرتر میام.» وا میروم. شانههایم آویزان میشود. یعنی چی؟ طبق معمول خودش را در قبال مشکلات همه مسئول میداند إلا همسرش! «یعنی برای خوابوندن بچهها هم نمیرسی؟ – نه متاسفانه دیر میرسم. خودت بخوابونشون. -آخه من چجوری میتونم؟ نمیشه که – میدونم عزیزم سخته. چارهای نیست. ببخشید دیگه -آخه… – ببخشید من باید برم دیگه فعلا کاری نداری؟ خداحافظ» و گوشی را قطع میکند. با بُهت به صفحه خاموش گوشی نگاه میکنم. همه چیز نسبت به قبل از تماس، آزاردهندهتر به نظر میرسد.
باز صدای جیغ صالح بلند میشود و اینبار من هم سر سبحان داد میکشم. با اخمهای درهم رویم را از آنها برمیگردانم و به سمت اتاق میروم. آخر من چگونه از پس همه کارها دستتنها بربیایم؟ توی ذهنم آماده میکنم که به همسرم بگویم یادش باشد بیشترین کسی که در این دنیا به کمکش احتیاج دارد، من هستم.
حسین را در آغوش میگیرم و شیر میدهم تا مبادا صدای گریهاش خواب آن دو را مختل کند و امیدوارم شیر زیاد خوردن باعث دلدردش نشود. صالح مدام روی پایم غلت میزند و سبحان سوالهای بیانتها از داستان میپرسد. بالاخره بعد از گذشت حدود نیم ساعت و توپ و تشرهای من کمکم چشمانشان گرم میشود و به خواب میروند. از خودم راضی هستم که از پسِ این کار برآمدهام، ولی هنوز نمیتوانم همسرم را ببخشم.
آرام درِ اتاقشان را میبندم و به سمت هال برمیگردم. در حالیکه حسین را در آغوش دارم، گوشی را برمیدارم. دنبال یک مهمانسرا در قم هستم برای مسافرت دو سه روزهای در آخر ماه که قولش را مدتها پیش از همسرم گرفتهام. قرار بود به جبران همه نبودنهایش این ماه را بیشتر کنارم باشد و کمکم کند. قول سفر آخر ماه را هم از همانزمان از او گرفته بودم.
خسته میشوم. گوشی را کنار میگذارم. باز به ساعت دیواری نگاه میکنم. ساعت نزدیک دوازده است. حسین را که خوابش برده در رختخوابش میگذارم و پتو را رویش میاندازم. عادت دارم به شکم بخوابانمش؛ خواب راحتتری دارد. بلند میشوم. دستهایم را با کلافگی روی شقیقههایم میگذارم و فشار میدهم. در ذهنم راهکارهای مختلف روبهرو شدن با مساله را بررسی میکنم. اینکه وقتی همسرم میآید چه بگویم و از کجا شروع کنم تا دلخوری هم پیش نیاید.
زنگ در به صدا درمیآید. نمیدانم چرا متوجه نیست که این وقت شب زنگ نزند و بچهها را از خواب بیدار نکند. با سرعت با ابروانی که در هم گره خورده است، به سمت در میروم. در حالیکه کلمات «برای چی زنگ میزنی؟» آمادهاند که از لای دندانهایم بیرون بپرند، در را باز میکنم، که در جا خشکم میزند. یک لحظه ساکت و مات میایستم.
دهانم باز میماند و تمام حرفهایی که میخواستم بزنم در تصادفی پشت دندانهایم روی هم تلنبار میشوند. همسرم را روبرویم میبینم در حالیکه دو دستش را از انگشت تا بازو گچ گرفته و به گردنش آویزان کرده است. ناخوداگاه زیر لب «وای»ی میگویم و به او زل میزنم.
بعد از چند دقیقه دهانم باز میشود و میتوانم ادامه بدهم که: «چیکار کردی با خودت؟» با حالت پشیمان و خجالتزدهای سرش را زیر میاندازد و هیچ چیز نمیگوید. آرام همراهیاش میکنم تا داخل شود. روی مبل مینشینیم. هنوز بهتزده به او و حالت دستانش، که برایم غریب است، زل میزنم. «آخه چرا؟ چقدر گفتم فوتبال نرو… ببین آخه؟ -پیش اومده دیگه.» کمی خودش را لوس میکند و از اینکه دیگر دست ندارد میگوید.
من اما بغض سنگینی گلویم را فشار میدهد. تمام برنامهای که شب قبل برای ماه بعد میریختیم، انگار دود میشود و به هوا میرود. چشمانم به اشک مینشیند. اجازه خروجشان را نمیدهم. دلم نمیآید در این شرایط من هم با گلایههایم آزارش بدهم. بغض و حرفهایم را باهم قورت میدهم. سعی میکنم دلداریاش بدهم و از اینکه میگذرد میگویم، ولی دل خودم آشوب است.
کمی که حرف میزنیم بلند میشوم و به سمت اتاق میروم. طبق عادت، به تکانهای بدن حسین که معصومانه خوابیده است نگاه میکنم تا مطمئن شوم نفس میکشد. به سرویس بهداشتی میروم. آبی به صورتم میزنم و توی آینه به چهرهام نگاه میکنم. منصفانه که نگاه میکنم از بعد از اتفاقاتی که در غزه افتاده است رویم نمیشود برای هر مسالهای غُر بزنم و گله کنم.
وقتی به این فکر میکنم که آنها هر روز عزیزانشان جلوی چشمانشان پرپر میشوند، میفهمم که به دغدغههای ما مشکل نمیگویند. اصلا امتحانات ما کجا و امتحانات آنها کجا؟ از اعماق قلبم لعنتی به جان اسرائیل میفرستم و زیر لب میگویم: «الحمدلله علی کلّ حال»
لینک کوتاه این خبر: https://khanebahari.ir/?p=13584